مولای من!
آرزو داشتم مرا عبدالمهدی می نامیدند.
دوست داشتم از همان اول، اذان عشق تو را در گوشم زمزمه کرده بودند.
ای کاش از ابتدا مرا برای تو نذر کرده،
حلقه غلامی ات را بر گوشم افکنده بودند!
کاش کامم را با نام تو بر می داشتند و حرز تو را همراهم می کردند!
....
برچسبها:
بسمه تعالی
فردا تشییع جنازه هشت شهید گمنام گلگون کفنه تو یزد حتما حضور بهم رسانید و اطلاع رسانی کنید تا با حضورمون مشت محکمی بر دهان یاوه گویان و بی بصیرتان بزنیم .
از امامزاده جعفر تا میدان امیر چخماق ساعت 8:30
برچسبها:
زبان گرفته دل من، ز زائری که نیآید
ز عاشقی که نشد قسمتش به صحن تو آید
ز حال و روز غمینش، ز انتظار غریبش
ز ضجههای پریشش که نغمهها بسراید
ز چشمه چشمهی جانش، ز اشکهای روانش
ز حس خوب و لطیفش، به هر که سوی تو آید
ز نالههای عجیبی که شکل بغض خزانی
گهی خروش برآرد گهی فغان بنماید
که اربعین شده آقا، نمانده طاقت دوری
چه میشود به نگاهی فراق ما به سر آید
نشسته کنج اطاقی چو مرغ بال شکسته
امید بسته به روزی که از قفس به درآید
خوش آن دمی که رسد از تو این نوید به عاشق
غمین مباش عزیزم که نوبت تو هم آید
برچسبها:
بسمه تعالی
دیدار آقا با ننه غلام
اخیرا در کتابی با عنوان "میزبانی از بهشت”مجموعه از دیدارهای مقام معظم رهبری با چند خانواده شهید منتشر شده است .
مشهد، سال ۱۳۴۳
کمی آن طرف تر از کوچه بازار سرشور، کوچه نسبتاً باریکی بود که آن روز پر از نور و هیاهو بود. زنها داشتند مقدمات یک عروسی سنتی را آماده میکردند. حاجیه خانم میردامادی، همسر آیتا… سیدجواد خامنهای، میخواست پسر دومش را داماد کند. ننه غلام هم آمده بود کمک، همین طور که میوهها را لب حوض میشست و در سبدی میریخت، با لهجه شیرین تربتیاش ریزریز حرف میزد و زنهای دیگر را سرگرم میکرد. چنان خوش صحبت بود که مجال حرف زدن به کس دیگری نمیرسید. ننه غلام از سر ذوق و علاقهاش آمده بود کمک، اما خدیجه خانم که از مشکلاتش خبر داشت، از همان صبح، مقداری پول کنار گذاشته بود که آن شب به او هدیه بدهد.
داماد که وارد خانه شد، ننه غلام مدام از زنها صلوات میگرفت و زیر لب ذکر میگفت، تا این جوان نورانی بلند بالا چشم نخورد. ننه غلام، بزرگ شدن سیدعلی آقا را دیده بود و حالا این عروسی خیلی به او میچسبید.
بقیه داستان در ادامه مطلب
برچسبها:
برچسبها:
أین عمار....
برچسبها:
ای آرامش بخش شبهای زندان، سلام!
برچسبها:
یه وقتی به خودش اومد و دید تکلیفش مشخصه! یه تصمیم لازمه و یاعلی...
13 سال خودسازی برای عروج کافی بود، بعد از بستن کمربند یقین و کنار گذاشتن کوله بارِ دنیا آماده پرواز شد،
برای پریدن، مسیری که به "تانک" ختم میشد رو بعنوان باند پرواز انتخاب کرد، تپشهای قلب خدا رو حس میکرد و همه چیز برای پر کشیدن محیا بود، "محمدحسین فهمیده" ضامن کمربندی از نارنجک رو کشید و از زمین بلند شد...
به مقصد: بهشت،
مدت پرواز: به اندازه زمان لبخند زدن به خدا،
ارتفاع پرواز: عرشِ بی نظیرِ الهی،
و یک "بسیجیِ واقعی" آسمانی شد
**********************************************************
حلقه ی دنیا براش تنگ شده بود، سربازهای عراقی تمام نیروهای تحت امر "مهدی باکری"رو محاصره کرده بودن،
کسی که خبر شهادت برادرش رو با جمله"شهادت حمید یکی از الطاف الهی است که شامل حال خانواده ما شدهاست" به خانوداه ش اطلاع میده، هراسی از جاودان شدن نداره!
اصرار به پیمودن مسیر 700متری دجله و نجات خودش با جوابِ منفی روبرو میشد،
شانس که نه، "سعادت" درِ هر خونه رو فقط یه بار میزنهـ ! تیر خلاص سربازان عراقی، لبیک دعوت حق بود و گلوله آر پی جی، باعث جاودانه شدن بدنش شد ...
و یک "بسیجیِ واقعی" آسمانی شد
************************************************************
هر اقدامی زیرِ آتیشِ عراقی ها ناکام مونده بود، هر کدوم از فرماندهان که با نیروهاش رفته بود، تعدادی شهید بجا میذاشت و برگشتی در کار نبود...
شرایط نامناسب بود و آتیش و بمباران سنگین،
"محمدابراهیم همت" میگفت: بیپدر و مادرها انگار برای مرغ و خروس دانه میپاشند!
وقتی نیروها برای خبر گرفتن رفتن عقب و خبری ازشون نشد خودش راه افتاد،
میگفت که "انگار خدا ما رو طلبیده" وقتی به سه راهیِ شهادت رسیده بود آسمانی شده بود...
با شهادتش منطقه از تب و تاب افتاد، وقتی برمیگشتیم عقب پیکری که سر و دست نداشت رو دیدیم و از روی لباس متوجه شدیم که همت به شهادت رسیده...
و یک "بسیجیِ واقعی" آسمانی شد ...
یه دنیا تواضع داشتن و دلی خالی از تعلقات، جسارتی مثال زدنی و نَفسی مطمئن...
خیرخواه بودن و پیشتاز در خیرات، شاید سهمشون انقدر باشه که حداقل تو هفته بسیج به یادشون باشیم!
داداشای گل و خواهران بزرگوارِ بسیجی! به طور خاص مخاطبم شمایید:
عنوان بسیج از این اسطوره های بی نظیر به شما رسیده، نکنه غرورِ گاز و بیسیم و ایست بازرسی بشه آفتِ این مکتب پربرکت!
نکنه بجای سعه صدر و خیرخواهی قهرمانانِ بی مثالِ جبهه ها، با بداخلاقی و "ظلم" به مردم آبروریزی کنیم!
نکنه به توجیهِ نفس و تفکری ناقص، به بنده ای از خدا که "به زعمِ ما" و "به جرم هم تیپِ ما نبودن" گناهکاره ضربه ای ناحق بزنیم!
دستِ حق همراهتون ...
برچسبها:
بابا جان! گوشوارهام را پس میگیری...؟
- بقیه مطلب را در ادامه مطلب مشاهده کنید .
برچسبها: